دانلود رمان عاشقانه، هیجانی آنائل رانده شده اثری بینظیر از سحر نصیری رایگان و بدون سانسور pdf با لینک دانلود مستقیم از سایت نامحرمانه رمان دانلود کنید
اسم رمان : آنائل رانده شده
تعداد صفحه : 1361
نویسنده : سحر نصیری
ژانر : عاشقانه، هیجانی
دانلود رمان آنائل رانده شده اثر سحر نصیری pdf به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان درآنائل رانده شده خلاصه رمان
از بچگی تو گوشمـ خوندن فریا ناف بریدمـه. مـن نامـی شهیاد مـردی قدرتمـند و جدی تمـامـ زندگیمـ رو از دور تمـاشاش کــردمـ کــه غرایزمـ کــار دستمـ نده. انقدر غرق فر مـوهاش و شیطنت چشمـهاش شدمـ کــه یادمـ رفت اون از وجود مـن توی زندگیش بیخبره. اون ناف بریدهی مـن بود و قولش رو بهمـ داده بودن و حتی از این کــه مـال مـنه خبر نداشت. پس وقت این رسیده بود کــه خودمـ رو بهش نشون بدمـ. خیال مـیکــردم همـهچیز طبق نقشه پیش مـیره و اون برای همـیشه مـال مـن مـیشه ولی فکــرش رو همـ نمـیکــردمـ کــه فرشته کــوچولوی مـن یه کــله آتیشیه سرکــش باشه کــه مـدامـ نه روی حرفمـ مـیاره و ازمـ سرپیچی مـیکــنه.
گوشه ای از رمان آنائل رانده شده
دامن لباس عروسی که به سلیقهی خودم نبود و نمیدانم در این مدت کم چگونه فراهم کرده بودند را مرتب کردم و با چشمهایی بسته نفس سنگینی کشیدم. به این فکر میکردم بعد از امروز قرار است چطور زندگی کنم و چگونه سرم را بالا بگیرم!هیچکداممان نیاز به یک رسوایی جدید نداشتیم! بالاخره بعد از چند دقیقه که ساعتها طول کشید؛ مامان زهره وارد اتاق شد و با چشمهایی سرخ شده نگاهم کرد.آمادهای دخترم؟چنگی به دامن لباسم زدم و لرزیدم، نه از سرما بلکه از ترس و درد!از جایم بلند شدم و به سمتش به راه افتادم. بازویم را گرفت و مرا به سوی سفرهی عقد کوچک وسط اتاق کشاند. جمعیت آنقدر کم بود که انگار دخترکی سیاه بخت را عروس میکردند! دندانهایم را به هم فشردم و به مردی که منتظر نگاهم میکرد چشم دوختمدانلود رمان آنائل رانده شده سحر نصیریقدم به قدم به سفرهی عقد و به مرد رو به رویم نزدیک شدم و تلاش کردم تا کسی ردهای به جا مانده از کبودی را روی تنم نبیند.چشمم به فرشته که افتاد با اخم و چهرهای درهم از من رو برگرداند. حق داشت حتی برای خودم هم آدم متعفنی بودم. دوباره چشمانم را به سمت سفرهی عقد و نگاه منتظرش برگرداندم.با همان نگاه خیره کنارش روی صندلی نشستم… عاقد که شروع به خواندن عقد کرد عقل از سرم ربوده شد و ذهنم به گذشته سفر کرد! به روزهایی که مرا تا پای این سفره کشاند! روی صندلی نشسته بودم و گلولای میان انگشتانم را پاک میکردم. نگاهم از پنجرهی کوچک زیر زمین مدام روی در باغ متمرکز میشد.اگر قبل از آمدن مهمانها خودم را به خانه نمی رسانده و دوش نمیگرفتم بیشک اینبار مامان زهره مرا از فرزندی خلع میکرد . میدانستم گونههایم از رنگ روی سفال نقش گرفته و سر تا پایم گلی است کاش انقدر محو کوزههای رنگی نمیشدم . همین که از روی صندلی بلند شدم در باز شد و ماشین شاسی بلندی وارد حیاط باغشد .