دانلود رمان ژینکو از بهاره غفرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آسمان غفوری که پدر و مادرش را در سال گذشته از دست داده است، با برادر خود که به اختلال اوتیسم دچار است، در خانهای حیاط مشترک و در همسایگی نامزدش حبیب زندگی میکند. او و نامزدش برای امرار معاش مجبور به دست فروشی در مترو هستند تا این که حبیب رانندهی زنی به نام کاملیا میشود و…
خلاصه رمان ژینکو
غروب بود و آسمان داشت در درست کردن ترشی به زیور کمک می کرد که حبیب آمد. زیور که اول از همه او را دید، گفت: ـ خوب شد اومدی مادر. اون دبه ها رو از زیرزمین بیار بیزحمت… دست و پنجولت طلا. آسمان سمت حبیب چرخید و چشم هایش درخشید. از جایش برخاست و با لبخند به او سلام داد. حبیب جلو رفت و در آبی چشمان آسمان غرق شد. ـ سلام خانم خانما. خسته نباشی. گونه های آسمان گل انداخت. حبیب عادت نداشت جلوی کسی به او ابراز علاقه کند. آن روز حسابی خوشحال بود که داشت عشق میورزید. ـ تو هم خسته نباشی.
حبیب همراه با تبسمی، چشمک زد و به سمت زیر زمین رفت. دبه ها را بیرون آورد و جلوی آسمان و زیور گذاشت. سپس خطاب به آسمان گفت: ـ تو برو زیورآلاتتو درست کن. من به مامان کمک میکنم. زیور هم به آسمان نگاه کرد و روی گونه اش کوفت. ـ خدا مرگم بده. تو هزار تا کار داری و من ازت خواستم بیای به من کمک کنی. برو عزیزم. حبیب راست میگه؛ برو به کارات برس. آسمان خجالت زده عذرخواهی کرد و سمت اتاقشان رفت. وقتی رسید و در را بست، مانتو و روسری اش را درآورد و روی تشک هایی که مرتب و منظم روی هم چیده شده بودند، انداخت.
آرمان داشت شام می خورد و آسمان هم چند قاشقی با او شریک شد. بعد هم ملحفه ای روی زمین پهن کرد و با دقت مشغول ساخت زیورآلات شد. از اینکه دیگر در مترو کار نمی کند، ذوق داشت. کمتر به او توهین میشد و کمتر برچسب دزدی به پیشانی اش می زدند. در نظرش همین هم جای شکر داشت. پاسی از شب گذشته بود که کارش به حد نصاب برای فروش رسید. خمیازه ای کشید و
همان جا کنار بساطش خوابید. صبح زود با صدای حبیب از خواب بیدار شد. صدایش از پشت پنجره می آمد. ـآسی؟ نمیخوای بیدار شی؟ بیا اون زلمزیمبوها رو بده…