دانلود رمان ببار ای سپید از شکوفه شهبال با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صدف ملکان دختری معصوم و زیبای هجده ساله توسط پدرش به مردی زندار و خشن به نام بهادر داده می شه. بهادر پولدار و جذاب که به گفته ی زنش عقیمه، بدون این که بخواد دلش برای صدف سُر می خوره و این ماجرا باعث می شه رازهای زیادی این وسط آشکار شه…
خلاصه رمان ببار ای سپید
بادی آرام شاخه های درختان را به رقص آورده بود. رقصی مخوف! سایه ها شکل های وحشتناکی را تشکیل داده بودند. احساس می کردم اشباح یکی یکی از لابه لای شاخه ها بیرون می پرند. برق چشمان گربه ها هم به این تصورات دامن می زدند. سریع پرده را کنار زده و روی تخت باز گشتم. به خود نهیب زدم: از چی میترسی؟ مگر این روزگار جایی برای ناز من باقی گذاشته بود؟ دوباره آرام به طرف پنجره رفتم و اینبار، به آسمان نگاه کردم. آسمان بیکران. هلال کمرنگ ماه، در غوغای ستاره های درشت و درخشان جلوه ای نداشت. هر چه بود، ستاره بود. ستاره های ریز و درشت. از همه جا چشمک میزدند.
بی اختیار به یاد مادر و خواهر برادرم افتادم. چقدر خوب بود که با این مادر و دختر درد دل کردم. چقدر خوب بود که بغض سنگینم و شکست و گره ی سخت گلویم باز شد و توانستم نفسی به راحتی بکشم. طبق صحبت مادربزرگ، با نگاهی به آسمان پرستاره، حس کردم چشم های درخشان مادر به من دوخته شده اند. حق با او بود. مادر از آسمان ها هم مرا می پایید! هر مادری، پس از مرگ هم به فکر فرزندانش هست. احساس کردم بوی تن مادر را استشمام میکنم. انگار روحش به نزدم آمده بود. آرام زمزمه کردم: _مامان جان! نمیدونم من چرا اینجام. برای چی اومدم؟! سرنوشت میخواد با من چیکار کنه!
اما… اما بهت قول میدم تسلیم بدخلقی های سرنوشت، نشم. مادر، خانوم بزرگ راست میگه! من باید به خاطر تو هم که شده، خوشبخت بشم. شاید اینجا اومدنم، از خونه ی پدر بهتر باشه. اونجا چیزی در انتظارم نبود! ولی اینجا، فکر کنم مادربزرگ، همونطور که گفت، مادربزرگم بشه و من هم سعی میکنم که حتما و حتما آدم مفیدی باشم. همونجور که تو می خواستی! پس از صحبت هایی که با مادرم کردم، بر روی تخت برگشتم. صبح، صدای قوقولی قوقو از بیرون می آمد. دیشب که جیرجیرک ها و گربه و قورباغه های درختی سمفونی را انداخته بودند. صبح هم که با صدای خروس بیدار شدم!