دانلود رمان جان من است خنده شیرین تو از معصومه طاهری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان حول زندگی یاس که استعداد عجیبی در طراحی دارد و خانواده اش میچرخد .. یاس که برای شرکت معروفی در حوزه طراحی درخواست داده با هیجان در حال آماده کردن خودش برای شرکت جدید است غافل از اینکه رییس این شرکت همان….
خلاصه رمان جان من است خنده شیرین تو
لحظه ای به ذهنم خطور کرد که اگر این حس اتفاق خوبی را در پی داشته باشد چه؟ اگر مرا وارد بهترین دوران زندگی ام کند؟ سرم را تکان دادم .. نمی دانستم که این حس برای زندگی ام خوب است یا خیر .. زیرا این را زمان و اتفاقات پیش رو مشخص می کردند .. تنها از جمع بندی تمام تفکراتم در این چند وقت به این نتیجه رسیدم .. که هر چه می خواهد بشود بالاخره میشود .. و در این میان حذف واکنش های اشتباهم … بیشترین کمک را به شغلم .. خواهرم .. قلبم و زندگی ام می کند .. خدایا من وظیفه ام را در قبال زندگی ام .. قلبم انجام میدهم .. خودت صلاحم را پیش بیاور دیگر تنها خداست که می داند عاقبت من با چشمان او چه می شود … با انجام این تصمیم قرار است فصل جدیدی از زندگی ام اغاز شود … ( در مغز یاس این تفکر به عنوان منطقی ترین تصمیم به تصویب رسید ..) از پله های مرمری شرکت بالا رفتم و خطاب به زهرا پشت خط گفتم : متوجه ام چی می گی ..
اما من هنوز هیچ کاری نکردم .. حتی یه خط سیاهم نکشیدم ..حتی هیچ ایده ای هم ندارم _ خیلی خب باشه برو سر کارت .. بعد بهت زنگ میزنم پ.ن: یکی از ویژگی های یاس جدال های تمام نشدنی اش با مغزش است .. یعنی به درستی و نادرستی تصمیمی که گرفته هزاران بار فکر می کند و از روش های مختلف آن را بررسی میکند .. تا مطمئن شود که بهترین راه را در پیش گرفته .. _ خیلی خب باشه برو سر کارت بعدا بهت زنگ میزنم … تماس را که قطع کرد موبایل را در کیفم انداختم .. مانده ام او چرا کله سحر از خواب پا میشود .. من باید سر کار بروم … نیم ساعت است مرا به حرف گرفته و حتی هنوز صحبت هایش تمام هم نشده بودند .. چشم هایم را به هم زدم تا خواب آلودگی را از خود دور کنم … با اینکه دست خودم نبود (تقصیر چشمان او بود ) اما دیگر نباید آنقدر بیدار بمانم .. اب آن مال ادم بیکار است .. نه منی که عملکرد و بازدهی کارم استراحت کافی گره خورده است …
نسبت به روز های قبل شادابی کمتری احساس میکردم و شاید مربوط به تصمیمی بود که گرفته بودم .. از در وارد شدم … کارکنان همینگونه در رفت و آمد بودند و سریع به اینور و انور یا آسانسور میرفتند… چشم فروبستم و راه اتاقم را در پیش گرفتم .. اینجا هر روز همینگونه بود .. مهتاب را که دیدم سلامی به او کردم اما مثل همیشه در حال صحبت با تلفن بود و به نشانه سلام سر تکان داد .. به سمت در رفتم .. قفل بود .. کارت الکترونیک را جلوی سنسور گرفتم و در با صدای تیکی باز شد. کیف را در دستانم جابهجا کردم و با آرنج در را هل دادم و وارد شدم .. سایه را دیدم که پشت میزش نشسته بود و درحال کشیدن طرح بود .. لبخندی بر لبانم نشست .. جلو رفتم و کیف را روی میزم گذاشته و با لبخند گفتم : سلام .. سایه جان .. حالت خوبه؟ انگار که در فکر بود .. زیرا متوجه صدای در نشد و با شنیدن حرف های من سرش بالا پرید.