دانلود رمان پسر بلوچ از محدثه.ا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشقانه ای ناب میان دختر تُرک و پسر بلوچ…
هیرمان پسر خونسرد و جدی، یه پسر بلوچ که دل میبره از إلای….
إلای دختر مظلوم اما سر زبون داری که برخلاف مخالفت خانواده ها مالکیت هیرمان و قبول میکنه و باهاش به بلوچستان میره و اونجا میفهمه که…
خلاصه رمان پسر بلوچ
انگار که با نغمه اشتباه گرفته بود که سر چرخوند اما دوباره با شدت گردنش رو سمت من چرخوند و با چشمایی گرد شده نگاهم کرد! متحیرانه اسمم رو صدا زد _ِالآی…. از سر تا پام رو چندبار از نظر گذروند ،قدمی به سمتم گذاشت و لب هاش کش اومد! _این…این لباس… قبل اینکه حرفش رو کامل کنه به نغمه اشاره کردم و گفتم _کادوی نغمه اس! بعد با ذوق ساری سبز رنگ رو سرم مرتب کردم و گفتم _بهم میاد؟! چشماش می خندید و برق ذوق رو تو چشماش می دیدم، لبخندش کم کم عمیق تر شد و جلوتر اومد! انگار حرف زدن براش سخت بود، نگاه مات برده اش روم قفل بود و با هیجان لب زد _خیلی…خیلی بهت…میاد چقدر قشنگه تو تنت!
لبخند پرنگی رو لبم نشست، جلو اومد صورتم رو با دستاش قاب گرفت و پیشونیم رو بوسید! بعد به ارومی با لحنی سرخوش و ذوق زده پچ زد _اصلا انتظار نداشتم لباس بلوچی بپوشی خیلی بهت میاد جوجه رنگی! از اینکه همه نگاه ها رو ما بود خجالت زده سر به زیر انداختم آرمیلا با شوخی لب زد _خیله خب چندششش گمشو اینور…خوردی زنداداشمو! بعد دست منو گرفت و سمت خودش کشید ،همه خندیدن و هیرمان با اخم زل زد به آرمیلا و گفت _ولش کن ببینم به تو چه اصلا حسود! ارمیلا دهن کجی به هیرمان کرد و اونم دستم رو از دست آرمیلا بیرون کشید و سمت مبل رفت و منو کنار خودش نشوند! بعد رو به مادرش چشمکی زد و با شیطنت لب زد _ماسی میبینی چه عروسی واست گرفتم.
صد هیچ از نغمه جلوتره! نغمه با چشمایی گرد شده تو گلو خندید و شکلاتی از ظرف مسی برداشت و سمت هیرمان پرت کرد و میون خنده گفت _خیلییی عوضی….زن ذلیل! هیرمان لبخند دندون نمایی زد و چیزی نگفت! رو به من چرخید و اروم پچ زد _خب نگفتی… ابرو بالا انداختم و لب زدم _چیو؟ چشم ریز کرد و گفت _همون حرفی که بالا می خواستی بزنی ولی نزدی! چی میگفتی درمورد دارو؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم _چیز مهمی نبود! سر تکون داد و گفت _باشه الان می فهمیم مهم بود یا نه! بعد رو کرد سمت مادرش و گفت _ماما دیشب بعد رفتن من اتفاقی افتاد؟! مادرش با تردید نگاهی به من کرد و گفت _نه چه اتفاقی؟! هیرمان مشکوکانه بین افراد خانواده چشم چرخوند.