خلاصه کتاب
سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن های نیکی حرکت داد و لاک سرمه ایش را پاک کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پر حرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر میزد: بعد از یه سال و خردهای هنوز میگه زوده، میگه شناخت. بابا به کی بگم من همین قدر کافیه برام…..دارم به این نتیجه میرسم که اصلا قصد ازدواج نداره و اینا همه بهونهس!…