خلاصه کتاب
رویای دوران بچگیم بالاخره داشت به حقیقت میپیوست. اما میدونین چی جالبه؟ اینکه خیلی سریع همون رویا، تبدیل شد به کابوس! اونها بهم دروغ گفتن که فقط چند هفته و چند ماه از خاطراتم رو از دست دادم. میدونم که یه چیزی این وسط درست نیست… یه نفر یه گند بزرگ به زندگیم زده… به خاطراتم! و اهمیتی نداره که چندبار به خودم بگم این موضوع رو کنار بذارم و به زندگیم به عنوان همسر تورین ادامه بدم… فایدهای نداره! من نمیتونم اینطوری زندگی کنم! نمی…تو…نم!