خلاصه کتاب
به زحمت قدم بعدی را برداشت و نفسش توی گلو گیر کرد. درد بد زمانی به قوزک پای زخمیاش پیچیده بود. دلش میخواست زار زار گریه کند. کمی بدن نحیفش را جلو کشید و دست به تنه تنومند درخت کشید. ایستاد و به نفس نفس افتاد. جلوی چشمانش گاهی تیره میشد و گاهی انگار سوزن میرفت توی مردمک های خیسش. جان نداشت بیشتر از این راه برود. سرش را کمی بالا گرفت و نگاهش رفت تا روی ابری که چیزی به ترکیدن بغض سیاهش نمانده بود …