عاشقانه ای ناب میان دختر تُرک و پسر بلوچ…
هیرمان پسر خونسرد و جدی، یه پسر بلوچ که دل میبره از إلای….
إلای دختر مظلوم اما سر زبون داری که برخلاف مخالفت خانواده ها مالکیت هیرمان و قبول میکنه و باهاش به بلوچستان میره و اونجا میفهمه که…
دختری که توسط پدرش به جایی فروخته میشه و قسمت تلخی از زندگی رو براش رقم میزنه؛ اما روزگار ممکنه همیشه اونقدری که میگن نامرد باشه؟ یعنی دخترک همیشه تو اون مکان که ازجنس تاریکیه، اسیر می مونه؟ اصلاً بعد از آزادیش، چشماش خشک میشه؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " نامحرمانه رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.