خلاصه کتاب
رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه! وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود.رویاست، جهان را جور دیگر درک میکنی، همه چیز با شکوه اصیل و اعجاب انگیز. شاید هم، درست همان باشد، چون آزاد و رها هستی . از نگاه دیگران نمیبینی، آنگونه که دوست داری میشناسی.