خلاصه کتاب
گریختم تا رها شوم… خلاص از گناه… از منجلاب.. و گرفتار شدم.. اسیر تو و چشمانت.. صداقت نگاهت… و به تو پیوستم به سادگی نفس کشیدن… یافتمت میان سرخوردگی و تنهایی ام… خواستمت با تمام وجود … ولی با شک … با تردید … دو دل بودم برای داشتنت… حضورت آفتابی بود و من، یخ زده… روز بودی و من، شب… نه… تو هم شب می شدی… خودم دیدم… مانده بودم که بمانم… رفتم که نباشم… ولی تو… همیشه عاشق بودی…